۱۴ دی ۱۳۸۸

یک بار هم زندگی نمی کنیم!

یکم
همین جایی که هستید باشید و به گذشته تان فکر کنید. ببینید چه کارهایی بوده اند که دوست داشته اید انجام دهید و انجام نداده اید. چه حرف هایی بوده اند که باید می زدید و در دلتان نگه داشته اید. چه آرزوهایی داشته اید که به آن ها نرسیده اید. حالا همین جور که به گذشته فکر می کنید، فرض کنید مرگی ناگهانی بر شما نازل شود. با این فرض و با توجه به تمام کارهایی که فرصت انجام شان از دست رفته و واقعا برای تان مهم بوده اند، می بینید که باید چه حسرت های بزرگی را با خودتان به گور ببرید. حالا دوباره فرض کنید که به شما فرصت داده می شود چند روزی به دنیا برگردید و زندگی کنید. اگر انسان نُرمالی باشید از این فرصت نهایت استفاده را می برید و سعی می کنید تمام ان چه را که در زندگی قبلی تان حسرت بوده اند، عملی کنید. کارهایی که شاید در نظر دیگران کوچک باشند یا حرف هایی که زدنشان احتمالا قرار نیست دنیا را تکان بدهد، برای یک آدمی توی این موقعیت اهمیت پیدا می کنند. حالا علاوه بر این ها در نظر بگیرید اتفاقی که در زندگی ملال آور و یک نواخت قبلی تان هیچ وقت رخ نداده، این بار به وقوع می پیوندد و چیزی (یا کسی) پیدا می شود که حاضر نیستید دیگر ترکش کنید و حاضرید برای رسیدن به آن حتی در یک طوفان سرد و برفی جانتان را در کف دستتان بگذارید به سوی روستایی ناشناخته بروید تا به مطلوب تان (یا محبوب تان) برسید. البته خُب تمام این ها فکر و خیال است و به وقوع نمی پیوندد ولی ای کاش دوبار زندگی می کردیم.
دوم
اول کمی ترس برم می دارد وقتی خودم را که توی موقعیت بالا تجسم می کنم، اما بعد می بینم که باید از این فرصت چند روزه نهایت استفاده را ببرم. احتمالا اول به سراغ پدر و مادرم می روم و از آن ها به خاطر تمام کارهایی که برایم کرده اند تشکر می کنم. بعد گوشی تلفن را بر می دارم (یا شاید هم اصلا به در خانه شان بروم) و آن حرف هایی را که مُدّت هاست بدجور توی دِلم مانده اند و نه توانسته ام موقعی که صدای نفس هایش را می شنیدم و توی چشم هایش زُل زده بودم، بگویم و نه شُده بود که توی نامه برایش بنویسم، می زنم. بعد احتمالا از اولین فروشگاهی که آلات موسیقی دارد، برای خودم سنتوری دست و پا می کنم تا شاید بشود توی این یک هفته- ده روزی که دارم صدایش را درآورم. بعد با همسفر دل خواهم به کیش می روم تا بشود طلوع زیبای خورشید را وقتی که روی ماسه های لب دریا نشسته ام ببینم. بعد به سراغ آن سه- چهار رفیقم می روم و یک دِلِ سیر با هر کدام شان حرف می زنم. بعد می روم اهواز و لبِ کارون می نشینم. بعدش روی همان پُلِ فلزیِ بدبویِ معروفِ شهر قدم می زنم. بعد تصمیم می گیرم توی همین فرصتِ چند روزه ی کوتاه، یکی از هزاران ایده ای را که توی ذهنم دائم بالا و پائین می روند، به فیلم تبدیل کنم. احتمالا بعد از آن ...
سوم
این لیستِ بالا تمامی ندارد. به زندگی ام که نگاه می کنم می بینم این همه کار نکرده دارم و حسرت به دل مانده. با خودم فکر می کنم من که ظاهرا فرصت دارم، چرا یکی از این ها را انجام نمی دهم یا تلاشی کوچکی برایش نمی کنم. راستش ترس بَرَم می دارد پس من دارم توی زندگی لعنتی ام چه غلطی می کنم. انگار یک بار هم زندگی نمی کنیم...

پی نوشت: بندِ یکم را می شود به نوعی خلاصه ی فیلمِ تنها دو بار زندگی می کنیم حساب کرد.

هیچ نظری موجود نیست: