از یکجایی به بعد اگر رفاقتها شدند از جنس رفاقت پدر و پسر فیلم «کریمر علیه کریمر»، یا چه میدانم، مثلن عین آن جنس رفاقتی که بوچ و ساندنس داشتند، باید خودت را خوشبختترین مرد دنیا بدانی. بیهیچ اغراقی.
***
آنشب که طبق معمول با دوستان جمع شدیم و خوشگذرانی کردیم و لذت بردیم و خندیدیم و تو هم مثلن با ما راه آمدی اما از چشمانت خواندم که از ته دلت نمیخندی. بعدترش که بقیه خوابیدند، من و تو رفتیم لب آن پنجره -که شهر دلگیر و کثیف و ساختمانهای نخراشیده را نشانمان میداد- تا مثلن هوای تازهای به سر و صورتمان بخورد. برایت سیگاری روشن کردم. دستم را روی شانهت گذاشتم. و سکوت مردانهی لذتبخشی که خودش آمد. تا صبح نشستیم و برایم گفتی از روزگارت و آن دمدمهای صبح، نمنم اشک توی چشمهای هر دوتایمان جمع شده بود. ناخواسته هم آمده و جمع شده بود. حرفی نداشتم که بزنم. چیزی نمیتوانستم بگویم که درد را کمتر کنم، اما از صمیم قلبم فهمیدمت. و تو هم این را فهمیدی. و بعدترش پیادهروی همراه با سکوت و سیگار. رفاقت ما همین بود...***
فصل پایانی «کریمر علیه کریمر». بعد از آنهمه جنجال و کشمکش بین پدر و پسر خردسال داستان. حالا جایی رسیدهاند که جنس رابطهشان، از همین جنس رفاقت مردانهی همراه با سکوت شده. آن سکانس طلایی درست کردن صبحانه در سکوت؛ و رابطه و رفاقتی که بدون نیاز به حرف زدن، گاهی با نگاهی، گاهی با لبخندی و گاهی با قطره اشکی، خودش مسیرش را درست جلو میرود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر