هر آنچه اکنون داریم، از گذشتهمان است. راحتتر بگویم، هر چه هستیم و داریم، از خاطراتمان است. بعضیهایشان، شاید در ظاهر، کوچک و پیشپاافتاده باشند، اما در باطنِ امر، قضیه شکل دیگریست. روزی را به خاطر میآورید که با معشوقهتان، دست بر شانهاش، در پارکی از یک شهر جهنمی، قدم میزدهاید. یا کنار رودخانهای رفتهاید و قایقسواری کردهاید. مُدام از همدیگر عکس گرفتهاید و شادی کردهاید. بزرگترین لذت را وقتی بردهاید که دستان لطیفش را نوازش کردهاید و اتفاقات عجیب برایتان افتاده. اصلا چرا راه دور برویم؛ همان اتفاقات ساده، همراه با محبوب هم، همیشه در یاد هستند. گاز زدن یک تکه شیرینی نیمهخوردهی یار، یا حتی داستانهای پیش از خوابی که برای هم تعریف میکردهاید، همه و همه جزو فراموشناشدنیها هستند. قرار ملاقاتی که در صبحی زود، روبهروی ساختمان قدیمی سفید رنگی که با هم گذاشتهاید و از شوق دیدار، تا صبح بیدار ماندهاید. شعرهایی که برای هم نوشتهاید و «میوهی پختهشده»ای که به هم تعارف کردهاید. «قلبهایتان را با هم میزان کردهاید» و دنیا را بسیار زیباتر از آنچه که بوده، دیدهاید. اینها چیزهایی هستند که همیشه میمانند. در روزهای سخت که حتی سیگار هم ترکتان کرده، همراهتان هستند و شاید، تنها قوهی محرکهی زندگی پوچ و خالی میشوند...
اما دنیا را، اگر بخواهیم کمی واقعبینانهتر بنگریم، نتیجهی نهایی، خلاف آن خواهد بود. روزهای خوش تمام میشوند و ناملایمات از راه میرسند. روزهای بد آنچنان رسیدهاند که تمام سرمایهتان را بر باد میدهند. و تنها چیزی که باقی میماند «تنهایی»ست. قدم زدنهای یک نفره آمدهاند و سکوت. سکوتهایی از جنس سنگین مرگ. روزی میرسد که رودخانه را میبینید و بهیادش میافتید. قایقی را میبینید و از تنهایی رنج میبرید. داستان پیش از خواب رادیو را میشنوید و به گریه میافتید. و آن روز هر نوازش دست و دست بر شانهانداختنی که در محل گذرتان میبینید، میشود عذابی جانکاه. دیگر قلب برای خودش، ساز ناکوک میزند. از تنظیم افتاده و این «خاطرات» خوش گذشته، تبدیل به «مُخاطرات» شدهاند. «خاطره» خود غمیست عمیق. در دل آرزویی میکنید که شاید محال باشد. دوست دارید تمام آنچه را که دارید، درجا بدهید تا همهچیز به روال سابقش برگردد. تمام نشانهها و خاطرات پاک شوند و زندگی، حداقل، به «تاریخ پیش از چشمان او» برگردد. آیا این شدنیست....
جنگ علیه تکنولوژیِ غریبِ پاکسازیِ خاطره، بیفایده است. خاطرات از بین میروند. هرچند کورسوی امیدی باقی مانده...
پینوشت: هر آنچه خواندید با ارادتی عمیق نسبت به فیلم شاهکار درخشش ابدی یک ذهن بیآلایش نوشته شده و تیتر هم ناگفته پیداست از کجا آمده.
اما دنیا را، اگر بخواهیم کمی واقعبینانهتر بنگریم، نتیجهی نهایی، خلاف آن خواهد بود. روزهای خوش تمام میشوند و ناملایمات از راه میرسند. روزهای بد آنچنان رسیدهاند که تمام سرمایهتان را بر باد میدهند. و تنها چیزی که باقی میماند «تنهایی»ست. قدم زدنهای یک نفره آمدهاند و سکوت. سکوتهایی از جنس سنگین مرگ. روزی میرسد که رودخانه را میبینید و بهیادش میافتید. قایقی را میبینید و از تنهایی رنج میبرید. داستان پیش از خواب رادیو را میشنوید و به گریه میافتید. و آن روز هر نوازش دست و دست بر شانهانداختنی که در محل گذرتان میبینید، میشود عذابی جانکاه. دیگر قلب برای خودش، ساز ناکوک میزند. از تنظیم افتاده و این «خاطرات» خوش گذشته، تبدیل به «مُخاطرات» شدهاند. «خاطره» خود غمیست عمیق. در دل آرزویی میکنید که شاید محال باشد. دوست دارید تمام آنچه را که دارید، درجا بدهید تا همهچیز به روال سابقش برگردد. تمام نشانهها و خاطرات پاک شوند و زندگی، حداقل، به «تاریخ پیش از چشمان او» برگردد. آیا این شدنیست....
×××
جایی از غیب میرسد و میفهمید هستند کسانی که بتوانند، آرزوی محالتان را برآورده کنند. نزدشان میروید. التماس شان میکنید تا خاطرات را پاک کنند و آنها هم دست به کار میشوند و درست در میانهی کارشان، پشیمان میشوید. و تازه اینجاست که به جملهی اول این متن میرسید. علیهشان میجنگید، هرچند چارهای ندارید. میفهمید اگر خاطرات روزهای خوش را از دست بدهید، دیگر چیز ارزشمندی باقی نمیماند...جنگ علیه تکنولوژیِ غریبِ پاکسازیِ خاطره، بیفایده است. خاطرات از بین میروند. هرچند کورسوی امیدی باقی مانده...
×××
انگار تفاوتی ندارد. چه تکنولوژی غریب باشد، چه نباشد، نتیجه یکسان است. روزی دیگر، جایی، دوباره با هم روبهرو میشوید. انگار این سرنوشت است که دوباره شما را به هم رسانده. و قاعدتا از آن هم گریزی نیست. دوباره چراغهای رابطه را روشن میکنید. اما اینبار میدانید، آن تکه شیرینی گاز زده، چیز دیگریست (چون طعم تنهایی را چشیدهاید؟ یا آن شخص آنچنان در دل و جان رسوخ کرده که نمیشود بهسادگی حذفش کرد؟). دستاندازهای پیشرویتان و عدمتفاهمهای آینده را پیشبینی میکنید. حتی جداییها را پیشبینی میکنید. اما میدانید که راهی به جز این نیست. انگار همهچیز در بازسازی روزهای شاد و «خاطرات» خوش آینده است ...پینوشت: هر آنچه خواندید با ارادتی عمیق نسبت به فیلم شاهکار درخشش ابدی یک ذهن بیآلایش نوشته شده و تیتر هم ناگفته پیداست از کجا آمده.
۲ نظر:
مسعود منم مدت خیلی زیادیه که وخ نکردم این جا را بخونم متاسفانه ولی اینترنت که بگیرم جبران می کنم! منم از این به بعد جواب کامنتا به تقلید از تو همون جا می دم... مرسی که سر می زنی هنوز
خواهش میکنم...
ارسال یک نظر