۲۹ شهریور ۱۳۹۰

عاشقانه‌ای از نزار قبانی



دوست‌ات می‌دارم... دوست‌ات می‌دارم... و این امضای من است! ‏ 

یک
آیا شک داری که تو،‏
شیرین‌ترین و مهم‌ترین زنِ دُنیایی؟
آیا شک داری که وقتی یافتم‌ات،‏
کلیدِ تمامیِ درهایِ جهان از آنِ من شُد؟
آیا شک داری وقتی دست‌ات را گرفتم،‏
جهان دگرگون شُد؟
شک داری بزرگ‌ترین روزِ تاریخ
و زیبا‌ترین خبرِ  دُنیا
لحظهٔ ورودِ من به قلب‌ات بود؟

دو
در کیستی‌ات شک داری؟
تو آن زنی هستی که چشمان‌ات،‏
لحظه لحظه‌ی زمان را مال خودش می‌کند
تو همانی که وقتی خرامان راه می‌روی
دیوارِ صوتی را می‌شکند!‏

نمی‌دانم چه بر من می‌گذرد...‏
انگارْ تو اولین زنی
و انگارْ پیش از تو، کسی را دوست نداشته‌ام
و تجربه نکرده‌ام عشق را...‏
بر کسی بوسه نزده‌ام
و کسی مرا نبوسیده انگار...‏

تو، میلادِ من هستی!‏
بودن‌ام را، پیش از تو، حتا به‌خاطر نمی‌آورم...‏
تمامِ وجودم را در بر گرفته‌ای،‏
گویی قبل از عشق و محبّت‌ات
چیزی به نامِ زند‌ه‌گی نمی‌شناخته‌ام...‏

شه‌بانو!‏
انگارْ من، هم‌چون گنجشککی
از سینه‌ات پر کشیده‌ام!‏

سه
دوست دارم بدانم، آیا شک داری که تو،‏
بخشی از منی؟
شک داری که من، آتش را از چشمان‌ات ربوده‌ام
و بزرگ‌ترینِ انقلاب‌ها را رقم زده‌ام؟

ای گُلکم!‏
یاقوت‌ام!‏
ریحان‌ام!‏
شه‌زاده‌ام!‏
بر‌ترین ملکه‌یِ تمام ملکه‌ها!‏
ماهیِ رها در برکه‌ی زنده‌گانی‌ام!‏
تو همانی،‏
که هر غروب، هم‌چون ماه
به میانِ کلمات‌ام می‌آیی...‏

بزرگ‌ترینِ فتوحاتِ من!‏
تو
آخرین سرزمینی که در آن متولد می‌شوم
و در آن دفن می‌شوم،‏
و نوشته‌های‌ام را در آن منتشر می‌کنم!‏

چهار
ای بانویِ بُهت!‏
بانویِ من!‏
نمی‌دانم...‏
نمی‌دانم چه‌گونه امواج، مرا پیشِ پای تو می‌اندازند...‏
نمی‌فهمم چه‌طور سویِ من آمدی
و چه‌گونه، من به سمتِ تو گام برداشتم...‏
با توام!‏
توئی که تمامِ مُرغانِ دریا
غوغا به‌پا می‌کنند تا بر سینه‌ات،‏
آشیان بسازند؛
نمی‌دانی،‏
نمی‌دانی که چه لذتی‌ست
دست کشیدنِ بر تو...‏

ای بانویی که به ترکیبِ شعر وارد می‌شوی!‏
تو همانی
که هم‌چون شن‌های دریا، گرمی؛
و دل‌نشینی
مثالِ شبِ قدر!‏
تو، در را به روی‌ام باز کردی
و آن‌گاه، عمرِ من، آغاز گرفت...‏

پنج
چه‌قدر شعرم زیبا شُد،‏
وقتی که در دستان‌ات
روزگار را آموختم،‏
و چه‌قدر توان‌مند و قوی شُدم
آن‌گاه که خداوند به من بخشید
تو را...‏

شک داری
که شراره‌ای از چشمانِ منی
و دستان‌ات
امتدادِ نورانیِ دستانِ من‌ست؟
شک داری
که تو
همان کلامی که بر لبانم جاری شُده؟
شک داری؛
دل‌بَرَکم هنوز هم شک داری
که من توام
و تو منی؟!!‏

شش
ای آتشی
که به باد می‌دهی دودمان‌ام را!‏
میوه‌ای که ثمر می‌دهی
شاخه‌های‌ام را!‏
ای جسمی که هم‌چون
شمشیر می‌بُرَد
و مثالِ آتش‌فشان
همه‌چیز را بالا و پایین می‌کند!‏
سینه‌ای که مثالِ مزرعه‌های تنباکو
عطر می‌پراکند
و هم‌چون توسنِ چابکِ نجیبی
می‌تازد به سوی‌ام!‏
بگو؛
به من بگو،‏
چه‌گونه از امواجِ طوفان
برهانم خود را؟
بگو به من،‏
چه کنم با تو؟!‏
وقتی که شیدایِ تو هستم؟
بگو چاره چیست؟
حالا که به مرزِ جنون کشانده مرا
اشتیاق‌ات...‏

هفت
آی بینی‌ات یونانی و
و گیسوان‌ات اسپانیایی!!‏
ای که بی‌مثالی
تا قرن‌ها!‏
آی زنی که پا برهنه
در رگ‌های من
می‌رقصی!‏
از کُجا آمده‌ای؟
چه‌گونه آمده‌ای
این‌گونه در من؟
تنها رحمتِ خداوندگار بر من!‏
فورانِ عشق و محبت‌ام!‏
دُردانه‌ام!‏

آه...‏
چه دست و دل‌باز بوده
خدا
در بخشیدنِ تو به من...‏



شعری از نِزار قبّانی
مترجم مسعود ناسوتی

هیچ نظری موجود نیست: