در روز برفی
از خانه بیرون زدم؛
از برف ِ سپید و نرم
خواستم برقصد با من.
همچون دُخترکی شاداب،
چرخ خورد و رقصید و رقصید
تا به پایام آب شُد...
و آنگاه، زمستان گفت:
«چه جنایت بیشرمانهای!»
ویلیام بلیک
مترجم: مسعود ناسوتی
عکس بالا، قابی از فیلم «آفتاب ابدی یک ذهن بیآلایش» است.
تیتر، عُنوان داستانی از صمد بهرنگی است.
۳ نظر:
شعر زیبا بود و بیآلایش و آفتابِ ترجمهی شما هم، باعث شد که به طور ابدی، حک شود گوشهای از ذهن و به قول معروف، بیفتد روی زبانِ آدم!
شعر زیبا بود و بیآلایش و آفتابِ ترجمهی شما هم، باعث شد که به صورت ابدی، حک شود گوشهی ذهنِ آدم و به قولِ معروف، بیافتد روی زبان!
پینوشت:این کامنت رو یک بار ارسال کردم که ناپدید شد. به هر صورت با عرض معذرت اگر احیاناً ۲ تا شد!
نظر لُطف شُماست؛ چه خوب که شعر اُفتاده روی زبان.
کامنت هم هر چه از دوست، بیشتر رسد، بهتر! :)
ارسال یک نظر