در غم ِ ما روزها بیگاه شُد،
روزها با سوزها همراه شُد،
روزها گر رفت، گو رو! باک نیست؛
تو بمان، اِی آنکه چون تو پاک نیست...
مولانا
دوباره، آن شهر دوست داشتنی ِ لعنتی، همان بوی همیشهگی، همان آدمها، همان فضاها و مکانها؛ همان جایی که هزاران خاطره داری. همان جایی که دَرَش، بهترین روزها و بدترین ساعاتات را گذراندهای. جایی که در آن عاشقیها کردهای و جایی که، تلخترین روزگار را گذراندهای؛ آن شهر، همان شهر دوست داشتنی ِ لعنتی: اهواز...
گوشه به گوشهی
شهر، و بعدتر، وجب به وجب دانشکده را گشتهای، هر مکان، هر کِنار، هر کلاس، پُشت
هر پرچین، عُمری را گذراندهای. یکیشان همان شمشاد غریب ِ گِرد بود که عکسی و داستانها
ازش داری و آن دیگری، دالان عشق بود که امروز، سوخته و دیگر نیست. دست او، همان که سفیدی درخشندهاش چشمها را
گرفته بود و روزی، مهرش بر دلات نشسته بود را گرفته بودی و قدم زده بودید آنجا
که بوی درختان کُنار، مستتان میکرد و آن زلف عنبریناش را نوازش کرده بودی و
پُشت آن ساختمان ِ سفید، روی نیمکتها نشسته بودید و دستهاش، آن دستهای خوشتراش
ِ ظریف را بوسیده بودی و میوههای پُخته شده خورده بودید و به هم، گُلهای رنگی
داده بودید و خندیده بودید و خندیده بودید و توی ایستگاه ِ قطار، قلبهایتان را
با هم میزان کرده بودید و برای هم، شعرها خوانده بودید و شهر را زیر پا گذاشته
بودید و با هم، کتابفروشیهای قدیمی و کوچههای جنگزده را دیده بودید و محض
خنده، اسکیتسواری کرده بودید و پُل سفید، آن پُل جادویی را رفته بودید و برگشته
بودید و باز هم رفته بودید و برگشته بودید و توی آن کارون ِ زخمخورده، قایقها
رانده بودید و از دیروز و امروز گفته بودید و برای فرداها، قصّه چیده بودید و چه
برنامهها که نداشتید و اِی روزگار، اِی روزگار که همهشان، همهی آن قصّهها را به
یکباره، دادی به باد و شهر را کردی، شهر مُردهگان و تلخیها که آمد و اَشک و آه و
روزهای بد...
روزهای بد، توی
همان شهر دوست داشتنی ِ لعنتی که بی او، دیگر شهر نبود و بوی خوش آن زلف و خندههای
مستانهاش، همه رفته بودند و انگار، اصلن نبودند از روز اوّل و اهواز، برایات
شُده بود شهر ِ درد؛ شهر دردی که گوشه گوشهاش ماجراها داشتی و آن ساحل کاروناش،
جایی شُده بود که بنشینی و روزهای خوش قدیم را با خودت مرور کنی و زیر زبانات،
مزهمزهشان کنی و بخواهی آن فضای غُبارگرفته را کمی، فقط کمی لطیفتر کنی و نه!
که نمیشُد و توی خلوتات، توی نبودنهاش، توی تنهاییها، شعرها گفتی و سپردی به
آن دفتر آبی و بعدتر، دفتر آبی را سپردی به کارون، که شاید، فقط شاید او بتواند آن
همه شیدایی را در خودش بپذیرد و با خروشاش آرامات کند و روزی، برساند آن دفتر
آبی را به معشوقهی از دست رفته، به آن زیبایی تحمل ناپذیر...
***
و حالا، باز هم
اهواز، بعد از سه-چهار سال، هنوز همانطور ایستاده، همانطور دردکشیده و خمیده،
همانطور غمگرفته و غُبارآلود، با آن نخلهای غمگیناش، سر جایاش نشسته و میدانی
که اگر، چهار سال، بشود چهل سال و باز هم بیایی این نقطهی خستهی افسردهی زمین و
توی شهر و آن دانشکدهی دلمُرده، قدم بزنی و مکانها را بگردی، آن خاطرات خوب
وبد، مینشینند بر دلات؛ انگار که، جایی، در آن تکّه صنوبر توی سینهات، ثبتشان
کردهای برای همیشه، برای هنوز...
اهواز، حوالی پنج عصر بیست و
ششاُم فروردیناش
پینوشت اوّل: شاید این هم باید
یکی از همان شخصینوشتهها میمانْد امّا چه باک؛ بگذار اینجا باشد، بگذار شاید، این دل را کمی
آرام کند...
پینوشت دوم: ... و چه حیف، که
دوربین همراهام نبود تا بعضی مکانها را، آنطور که دلام میخواست، ثبتشان
کنم.
۶ نظر:
خاطرات رو باید به خاطره سپرد و از زندگی - اونی که الان هست - لذت برد...!
به هر صورت، قلمتون جای تحسین دارد. ;-)
ممنونام فراوان! :)
و البته اینکه در درستی جُملهات شک ندارم؛ باید از اینی که هست لذّت بُرد ولی گاهی پیش میآد که یه فضایی باعث میشه کمی نوستالژیابازی دربیاری که بهنظرم واسه تفریح بد نیست و نباید هم زیاد جدیاش گرفت! :)
روانیتم مسعود!
خیلی قشنگ نوشتی... چهقدر خوشحالم که نویسندهای هست تا این جور احساسات مشترک رو بتونه به بهترین شکل ثبت کنه... گیریم مکانها متفاوت... ای بابا!
خیلی خوب بود آقا...
قربونات علیرضا.
اسپیچلسمون نکن آقا...
چون لینک اینجا رو از خودت گرفتم، همینجا برات کامنت می ذارم.
عالی بود، خیلی حسش نزدیک بود
راضیم ازت به مولا
چِشِ مایی
ارادتمندم طهماسب ِ عزیز.
:)
ارسال یک نظر